خاطراتی ازدایی همسرشهیدحججی
عیدنوروز بو محسن آقاوزهراآمدن خانه مان.گوشه اتاق پذیرایی مجسمه یک زن گذاشته بودم.تاداخل شدونگاهش به مجسمه افتادنگاهش راقاپیدانگارکه یک زن واقعی رادیده باشد..بهم گفت دایی جون شمادایی زنم هستیدامامثل دایی خودم می مونیدیه پییشنهاد..اگه این مجسمه رو برداریدبه جاش یه چیزدیگه بذاریدخیلی بهتره.گفتم مثلاچی؟گفت مثلا عکس شهید کاظمی.باگوشه لبم لبخندی زدم که یعنی مدل مان کن بابا.. عکس شهیددیگرچه صیغه ای بود.نگاهم کردوگفت دایی جون وقتی عکس شهیدروبروی ادم باشه ادم حس می کنه گناه کردن براش سخته..انگارکه شهیدلحظه به لحظه داره می بینتمون.
حال وحوصله این تریپ حرف ها رو نداشتم خواستم یه جوری اورا ازسرخودم واکنم گفتم ماکه عکس این بنده خدا شهیدکاظمی رو نداریم..گفت خودم برات میارم.نخیر..ول کن ماجرانبودیکی دوروز بعد یه قاب عکس ازشهید کاظمی برایم آوردبا بی میلی و از روی رودربایستی ازش گرفتم گذاشتمش گوشه اتاق.الان که محسن نیست اون قاب عکس برایم خیلی عزیز است..خیلی
یادگارمحسن است وهم حس می کنم حاج احمد باآن لبخند زیبا ونگاه مهربانش داردلحظه به لحظه زندگی ام رامی بیند..حق بامحسن بودانگارگناه کردن واقعا سخت است..